{{::'controllers.mainSite.MainSmsBankBanner2' | translate}}
با گل به مثل چو خار میباید بود با دشمن، دوستوار میباید بود خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود در پرده روزگار میباید بود / سعدی
گر خردمند از اوباش جفایی بیند تا دل خویش نیازارد و درهم نشود سنگ بیقیمت اگر کاسهی زرین بشکست قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود / سعدی
هر دولت و مکنت که قضا میبخشد در وهم نیاید که چرا میبخشد بخشنده نه از کیسهی ما میبخشد ملک آن خداست تا کرا میبخشد / سعدی
مردان همه عمر پاره بردوختهاند قوتی به هزار حیله اندوختهاند فردای قیامت به گناه ایشان را شاید که نسوزند که خود سوختهاند / سعدی
نادان همه جا با همه کس آمیزد چون غرقه به هر چه دید دست آویزد با مردم زشت نام همراه مباش کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد / سعدی
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست / سعدی
روزی گفتی شبی کنم دلشادت وز بند غمان خود کنم آزادت دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت وز گفتهی خود هیچ نیامد یادت؟ / سعدی
آیین برادری و شرط یاری آن نیست که عیب من هنر پنداری آنست که گر خلاف شایسته روم از غایت دوستیم دشمن داری / سعدی
چون ما و شما مقارب یکدگریم به زان نبود که پردهی هم ندریم ای خواجه تو عیب من مگو تا من نیز عیب تو نگویم که یک از یک بتریم / سعدی
گل که هنوز نو به دست آمده بود نشکفته تمام باد قهرش بربود بیچاره بسی امید در خاطر داشت امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟ / سعدی
آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست پنداشت که مهلتی و تأخیری هست گو میخ مزن که خیمه میباید کند گو رخت منه که بار میباید بست / سعدی
ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی هر چند که بالغ شدی آخر تو آنی شکرانهی زور آوری روز جوانی آنست که قدر پدر پیر بدانی
چو میدانستی افتادن به ناچار نبایستی چنین بالا نشستن به پای خویش رفتن به نبودی کز اسب افتادن و گردن شکستن؟
مگسی گفت عنکبوتی را کاین چه ساقست و ساعد باریک گفت اگر در کمند من افتی پیش چشمت جهان کنم تاریک
چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار هزار شربت شیرین و میوهی مشموم چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار
سخن گفته دگر باز نیاید به دهن اول اندیشه کند مرد که عاقل باشد تا زمانی دگر اندیشه نباید کردن که چرا گفتم و اندیشهی باطل باشد
با گل به مثل چو خار میباید بود با دشمن، دوستوار میباید بود خواهی که سخن ز پرده بیرون نرود در پرده روزگار میباید بود / سعدی
گر خردمند از اوباش جفایی بیند تا دل خویش نیازارد و درهم نشود سنگ بیقیمت اگر کاسهی زرین بشکست قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود / سعدی
هر دولت و مکنت که قضا میبخشد در وهم نیاید که چرا میبخشد بخشنده نه از کیسهی ما میبخشد ملک آن خداست تا کرا میبخشد / سعدی
مردان همه عمر پاره بردوختهاند قوتی به هزار حیله اندوختهاند فردای قیامت به گناه ایشان را شاید که نسوزند که خود سوختهاند / سعدی
نادان همه جا با همه کس آمیزد چون غرقه به هر چه دید دست آویزد با مردم زشت نام همراه مباش کز صحبت دیگدان سیاهی خیزد / سعدی
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز وگرنه سیل چو بگرفت،سد نشایدبست / سعدی
روزی گفتی شبی کنم دلشادت وز بند غمان خود کنم آزادت دیدی که از آن روز چه شبها بگذشت وز گفتهی خود هیچ نیامد یادت؟ / سعدی
آیین برادری و شرط یاری آن نیست که عیب من هنر پنداری آنست که گر خلاف شایسته روم از غایت دوستیم دشمن داری / سعدی
چون ما و شما مقارب یکدگریم به زان نبود که پردهی هم ندریم ای خواجه تو عیب من مگو تا من نیز عیب تو نگویم که یک از یک بتریم / سعدی
گل که هنوز نو به دست آمده بود نشکفته تمام باد قهرش بربود بیچاره بسی امید در خاطر داشت امید دراز و عمر کوتاه چه سود؟ / سعدی
آن کیست که دل نهاد و فارغ بنشست پنداشت که مهلتی و تأخیری هست گو میخ مزن که خیمه میباید کند گو رخت منه که بار میباید بست / سعدی
ای طفل که دفع مگس از خود نتوانی هر چند که بالغ شدی آخر تو آنی شکرانهی زور آوری روز جوانی آنست که قدر پدر پیر بدانی
چو میدانستی افتادن به ناچار نبایستی چنین بالا نشستن به پای خویش رفتن به نبودی کز اسب افتادن و گردن شکستن؟
مگسی گفت عنکبوتی را کاین چه ساقست و ساعد باریک گفت اگر در کمند من افتی پیش چشمت جهان کنم تاریک
چو رنج برنتوانی گرفتن از رنجور قدم ز رفتن و پرسیدنش دریغ مدار هزار شربت شیرین و میوهی مشموم چنان مفید نباشد که بوی صحبت یار
سخن گفته دگر باز نیاید به دهن اول اندیشه کند مرد که عاقل باشد تا زمانی دگر اندیشه نباید کردن که چرا گفتم و اندیشهی باطل باشد
{{::'controllers.mainSite.SmsBankNikSmsAllPatern' | translate}}